سفارش تبلیغ
صبا ویژن



پاییز 1386 - شهرزاد






درباره نویسنده
پاییز 1386 - شهرزاد
شهرزاد میلانی
و چون روز برآمد، شهرزاد لب از قصه فرو بست؛ و پادشاه را خوابی عمیق درگرفته بود. شهرزاد با پادشاه خواب، درددل می‏کرد...
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
پاییز 1386


لینک دوستان
کاغذ سیاه
از زندگی
من و تو و یلدا
بوی بهشت
وبلاگ فارسی
لیست وبلاگ ها
قالب وبلاگ
اخبار ایران
اخبار فاوا
تفریحات اینترنتی
تالارهای گفتگو
خرید اینترنتی
طراحی وب

عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
پاییز 1386 - شهرزاد

آمار بازدید
بازدید کل :10015
بازدید امروز : 0
 RSS 


ملکه از اتاق بیرون رفت. شهرزاد به دنبال او دوید. به اتاق پادشاه که رسیدند، ملکه از شهرزاد خواست که همان‏جا پشت در بماند. ملکه رفت داخل و شهرزاد پشت در منتظر ماند؛ صدای ناواضح پادشاه را از داخل تالار می‏شنید. پادشاه ناله‏کنان با ملکه صحبت می‏کرد: «گلنار! امشب ناخوشم. نمی‏دانم چه مرگم شده است. چیزی مثل بغض گلویم را فشار می‏دهد و هر لحظه می‏ترسم خفه شوم. دل‏شوره دارم، اضطراب تمام وجودم را گرفته است.» شهرزاد تا آن روز نمی‏دانست که اسم ملکه «گلنار» است؛ چه اسم زیبایی داشت؛ اسمی که بیشتر، شهرزاد را یاد بچگی‏اش می‏انداخت، یاد بچه‏های کوچکی که در روستا با هم بازی می‏کردند.

شهرزاد در دوران کودکی‏اش شناور بود که ملکه از در تالار بیرون آمد و بدون این که به شهرزاد نگاه کند به طرف اتاقش رفت. شهرزاد به دنبال ملکه دوید و قبل از این که وارد اتاق خودش شود به او رسید: «چه شد ملکه؟ چرا پادشاه این طور شده بود؟» ملکه بدون این که جواب شهرزاد را بدهد رفت داخل اتاق و در را بست و شهرزاد مانده بود و هال ساکت و ترسناک قصر. نمی‏دانست امروز چه عاقبتی در انتظار اوست. با خود می‏گفت شاید حالا که دیگر با قصه‏گفتن من خوابش نمی‏برد، مرا خواهد کشت. مایوس و ناامید و با پاهایی که نای راه رفتن نداشت،‏خود را به اتاق خود رساند. آفتاب روی تختش کوچک و ساده‏اش را گرفته بود. از پنجره‏ی اتاقش بیرون را نگاه کرد. باغبان‏های قصر، کم‏کم کار روزانه‏ی خود را آغاز می‏کردند. پرده‏های مخملی زخیم اتاقش را کشید و به طرف تخت برگشت. در تاریکی اتاق‍‏، خود را روی تخت رها کرد و به خوابی عمیق فرو رفت.



نویسنده » شهرزاد میلانی . ساعت 1:4 عصر روز شنبه 86 آبان 19


«قصه‏ی امشب تمام شد پادشاه. چرا نمی‏خوابی؟ چه شده؟ چرا این چنین به من نگاه می‏کنی؟ مریض شده‏ای نکند؟ تو که هر شب آخر قصه خوابت می‏برد... امشب چه شده که این طور بدخواب شده‏ای؟ ببین آسمان هم کم‏کم دارد روشن می‏شود. اگر الان نخوابی، هوا روشن می‏شود و دیگر نمی‏توانی بخوابی.»

پادشاه به چشم‏های شهرزاد خیره شده بود و خوابش نمی‏برد: «شهرزاد! ملکه را صدا بزن. حالم خوش نیست!». شهرزاد سراسیمه از اتاق پادشاه بیرون می‏رود و از هال بزرگ وسط قصر می‏گذرد. در انتهای هال، از پله‏های سرسرا بالا می‏رود و خود را به اتاق ملکه می‏رساند. آرام به در می‏زند. صدای ملکه از داخل به گوش می‏رسد: «تویی شهرزاد؟ بیا داخل.» شهرزاد دست و پایش را گم کرده است. می‏دود طرف ملکه و هراسناک، حال و روز پادشاه را شرح می‏دهد. ملکه که از چشم‏هایش مشخص است شب گذشته را نخوابیده از تخت بلند می‏شود و شهرزاد را در آغوش می‏گیرد. شهرزاد متعجب از برخورد ملکه، بغض گلویش را می‏گیرد و همان‏طور که صورتش را به سینه‏ی ملکه چسبانده است هق‏هق‏کنان زمزمه می‏کند: «ملکه! پادشاه دیشب خوابش نبرد. این که از کشتن من صرف نظر کرد فقط برای این بود که می‏توانستم برایش قصه بگویم و از این بی‏خوابی نجاتش دهم. ولی نمی‏دانم چه شد که این بار، قصه‏ام اثر نکرد. چرا او نخوابید؟ یعنی فردا من را خواهد کشت؟ من دیگر به دردش نمی‏خورم.»

ملکه شهرزاد را در آغوش خود می‏فشارد: «نگران نباش شهرزاد... من می‏دانم چه شده است. من پادشاه را می‏شناسم. تو فقط چند هفته است که با او آشنا شده‏ای... من سال‏هاست که او می‏شناسم. سال‏هاست که از کوچک‏ترین کارها و حرف‏هایش را دیده‏ام. از امشب باید منتظر اتفاقات زیادی بود. آماده باش شهرزاد... دخترک معصوم من! آماده باش.» گریه‏ی شهرزاد بند آمده است. دلش نمی‏آید از آغوش گرم ملکه بیرون بیاید. ملکه مانند مادری مهربان است که بچه‏اش را از صمیم قلب دوست دارد. شهرزاد تازه دارد خاطرات کودکی‏اش را... مادرش را دوباره پیدا می‏کند...

 



نویسنده » شهرزاد میلانی . ساعت 9:59 صبح روز جمعه 86 آبان 11


خودش فکر می‏کند من متوجه نمی‏شوم ولی ملکه هر شب که من برای تو قصه تعریف می‏کنم بارها می‏آید و از پشت در،‏ ما را می‏پاید. می‏دانی چیست پادشاه؟ من خوب درکش می‏کنم؛ نگران است. خیلی نگران است. می‏داند دوستش داری،‏ ولی یک چیزی ته دل آدم هست که اذیت می‏کند. یک چیزی که خود آدم هم درکش نمی‏کند ولی می‏داند که هست؛ یعنی وجودش را احساس می‏کند؛ یک چیزی که وقتی توی رخت‏خواب دراز کشیده‏ای و منتظری خواب بیاید سراغت و تو را با خودش ببرد، سر و کله‏اش پیدا می‏شود و نمی‏گذارد آرام بگیری.

می‏توانم دقیق تصور کنم وقتی را که ملکه از توی تختش بلند می‏شود و با آن پاپوش‏های نرم که هیچ صدایی ندارد، از پله‏های سرسرا می‏آید پایین. می‏توانم تصور کنم که وقتی از هال بزرگ وسط قصر می‏گذرد، کم‏کم صدای من را می‏شنود که دارم برای تو قصه تعریف می‏کنم. و او هر لحظه منتظر این است که تو حرفی بزنی و به لحنت توجه کند؛ ببیند آیا لحنت نرم شده یا مثلا تغییری کرده است. از این نگران است که کمی نرم شوی. می‏داند دوستش داری؛ می‏داند که اسیر نگاهش هستی؛ می‏داند که وقتی دست بر صورتت می‏گذارد مثل گربه‏ای که زیر گلویش را مالش دهند،‏ مست می‏شوی و چشم‏هایت را می‏بندی. این‏ها را من هم می‏دانم ولی با همه‏ی این حرف‏ها نگران است. من به او حق می‏دهم که نگران باشد. من ملکه را کاملا درک می‏کنم. کاملا. من هم اگر جای ملکه بودم نگران می‏شدم. بخواب پادشاه...بخواب.



نویسنده » شهرزاد میلانی . ساعت 4:37 عصر روز پنج شنبه 86 آبان 10


یک بار قبل از این که خوابت ببرد گفتی آخر این داستان چه می‏شود. نمی‏دانم متوجه شده بودی که داستان آن شب داستان خودم و خودت بود یا این که اتفاقی این سوال را پرسیدی. یک لحظه گوشه‏ی دلم لرزید. با خودم گفتم شهرزاد خوشحال باش که پادشاه بالاخره به تو علاقه‏ای نشان داد. نزدیک بود در چهره‏ام همه چیز نمایان شود ولی نباید این طور می‏شد. قصه را ادامه دادم و دوباره خوابت برد.

بالای سرت نشسته بودم. با خودم می‏گفتم یعنی الان پادشاه دارد خواب چه کسی را می‏بیند. لحظه‏ای تصور می‏کردم که داری خواب شهرزاد را می‏بینی. به لب‏هایت خیره شده بودم. منتظر بودم انگار در خواب حرف بزنی و اسم شهرزاد از دهانت بیرون بیاید. خم شدم روی صورتت، گرمای نفست گونه‏ام را لمس می‏کرد. بگو پادشاه... بگو «شهرزاد»... یک بار... جان شهرزاد فقط یک بار بگو «شهرزاد»...

ولی تو هیچ نگفتی... هیچ. و شبی دیگر به پایان رسید‏؛ با شهرزادی دلشکسته‏تر از قبل، ناامیدتر از قبل،...هی ی ی ی پادشاه... بخواب پادشاه من!



نویسنده » شهرزاد میلانی . ساعت 3:3 صبح روز دوشنبه 86 آبان 7


ملکه امروز صبح بد نگاه می‏کرد. می‏دانی پادشاه... اصلا خیلی‏ها حساس شده‏اند روی این برنامه‏ی قصه گفتن من برای تو. باورت نمی‏شود ولی خیلی‏ها فکر می‏کنند تو من را دوست داری و این برنامه‏ی بی‏خوابی و این‏‏ها را سر هم کرده‏ای که من را به دست بیاوری... آن‏ها چه می‏دانند که تو حتی به من نگاه هم نمی‏کنی! دل‏شان خوش است. آن‏ها به من حسودی می‏کنند و من این‏جا بی‏تو فقط شده‏ام یک قصه‏گوی علاف!

از وقتی سفارش کردی کار نکنم بدتر هم شده است. امروز سر آشپز به من گفت چرا دیگر نمی‏روم کمک کنم. من هم گفتم که تو من را از کارهای صبح معاف کرده‏ای که بتوانم استراحت کنم و شب سرحال باشم برایت قصه تعریف کنم ولی باورشان نمی‏شود. فکر می‏کنند دارم از زیر کار در می‏روم. اگر ملکه به دادم نرسیده بود توی قصر جنجال راه می‏افتاد. اگرچه خود ملکه هم دل خوشی از دست من و تو ندارد. راستی می‏دانی پادشاه امروز که خوب به ملکه دقت کردم دیدم زن واقعا خوش‏گلی است. تا حالا جرات نکرده‏ بودم این طوری به او نگاه کنم؛ از نزدیک. وقتی داشت با سر آشپز صحبت می‏کرد، به چهره‏ی نیم‏رخش خیره شدم. پوست گونه‏هایش آن‏قدر لطیف بود که آدم نگران بود چیزی آن‏ها را خراش بدهد. به‏ات حق می‏دهم به من نگاه هم نکنی... با بودن ملکه،‏ من اصلا به چشم نمی‏آیم. می‏دانم.



نویسنده » شهرزاد میلانی . ساعت 11:47 عصر روز شنبه 86 آبان 5


پادشاه... پادشاه؟ خوابی؟ نکند بیداری؟

امشب خر و پف نمی‏کنی؛ می‏ترسم در و دل کنم. بخواب پادشاه من... بخواب.



نویسنده » شهرزاد میلانی . ساعت 12:40 صبح روز شنبه 86 آبان 5


اولین بارم نبود که دلم می‏لرزید. آن روز که از شکار برگشته بودی و لباس خاص شکار تنت بود، حس کردم که دردسری جدید در راه است. یادت هست؟ اصلا دیدی من را؟ من همان دختری بودم که سبد میوه در دست داشت. همان که لباس آبی بلند پوشیده بود. می‏دانم یادت نیست. آن قدر دور و برت آدم دوست‏داشتنی و زیبا بودند که دختری دهاتی در لباس کار را نمی‏دیدی. ولی من برگشتم و می‏بینی که الان در کنار تو‏ هستم. یادش بخیر آن روز که با ملکه صحبت کردم به من ترحم کرد. نگاهی به من انداخت و آرام به یکی از کنیزک ها گفت: «این دختر من را نگران می کند!» حق داشت نگران باشد. از اول کار با همین نیت آمده بودم.

هی ی ی ی پادشاه! من بالاخره به تو رسیدم. هفته ها فقط برای تمیز کردن میز غذا بود که از دور تو را می‏دیدم؛ آن هم وقتی داشتی با شکم بر آمده می‏رفتی بخوابی. و من هنوز نتوانسته بودم نگاه مستقیم تو را ببینم. تا این که از ملکه یک بار که توی حمام کمکش می‏کردم، شنیدم شب ها خوابت نمی برد. گوش هایم تیز شد. با خودم گفتم از این بی خوابی تو می شود استفاده کرد و تو را به فرمان آورد. از همان شب شروع کردم برای بچه های قصر قصه تعریف کردن؛ کنیزک ها و غلام ها خسته و کوفته از کار روزانه شان می آمدند و من برای شان قصه تعریف می کردم. بچه های دوست داشتنی ای در این دربار دور خودت جمع کرده ای و خودت خبر نداری. تو اصلا مگر از زیر دست خودم هم خبر داری؟ تو آن قدر دور و برت شلوغ است که وقت نمی کنی بشماری چند نفر تو را دوست دارند.

ولی تو مال منی. منم که تو را به فرمان خودم در آورده‏ام. گیرم که هنوز به من علاقه نداشته باشی ولی این را می‏دانم که دیر یا زود نرم می‏شوی، دیر یا زود مرا هم خواهی دید. یعنی می‏شود روزی برسد که همان طور که در چشم‏هایم نگاه می‏کنی بگویی: «دوستت دارم شهرزاد!»



نویسنده » شهرزاد میلانی . ساعت 10:56 عصر روز جمعه 86 آبان 4


پادشاه من!
آن زمان که گفتی شب‌ها برایت قصه بگویم، آن قدر خوشحال بودم که همه‌ی قصر فهمیده بودند من با قبل فرق کرده‌ام. همه فکر می‌کردند که من خوشحالم به خاطر این که از مرگ رهایی یافته‌ام ولی خوشحالی من تو بودی. خوشحال بودم که هر شب بالای سرت خواهم نشست و با تو صحبت خواهم کرد. خوشحال بودم که وقتی می‌خوابی می‌توانم یک دل سیر نگاهت کنم. خوشحال بودم. خیلی. ولی الان که مدت‌ها می‌گذرد... دیگر نمی‌توانم.

می‌دانی پادشاه؟ آن اوایل فکر می‌کردم که بالاخره تو هم مثل من خواهی شد. منتظر بودم که دلت نرم شود؛ می‌گفتم بالاخره تو هم به من نگاهی خواهی کرد. فکر می‌کردم تو هم بالاخره روزی می‌رسد که بعد از تمام شدن قصه‌ام نگاهی به صورتم بیندازی و بگویی‌: «شهرزاد ممنونم.» ولی حتی یک‌بار. هر شب وقتی می‌خواستم بیایم بالای تختت و قصه بگویم می‌رفتم موهایم را شانه می‌زدم، می‌رفتم صورتم را مرتب می‌کردم، عطر می‌ِزدم... ولی هر شب قصه تمام می‌شد تو خوابت می‌برد و من بودم و چشم‌های بسته‌ی تو... .

هی ی ی ی ی پادشاه! بخواب پادشاه من... بخواب.



نویسنده » شهرزاد میلانی . ساعت 1:51 عصر روز جمعه 86 آبان 4


 

پادشاه، خوابش برده است. اواسط داستان بود که خوابش برد. پادشاه، هر شب وسط داستان خوابش می‌بَرَد. مهم نیست. پادشاه وقتی می‌خوابد دوست‌داشتنی‌تر می‌شود؛ مثل بچه‌های معصوم. پادشاه هر شب، خواب هفت‌پادشاه می‌بیند و من خود پادشاه را در بیداری. پادشاه اگر می‌دانست وقتی که می‌خوابد، بالای سرش چه خبر است، شب‌ها نمی‌خوابید. پادشاه وقتی خواب است زیبا خر و پف می‏کند.

هی ی ی پادشاه!

پادشاه... پادشاهِ من. بخواب!



نویسنده » شهرزاد میلانی . ساعت 5:13 صبح روز پنج شنبه 86 آبان 3