سفارش تبلیغ
صبا ویژن



من حسود نیستم ولی... - شهرزاد






درباره نویسنده
من حسود نیستم ولی... - شهرزاد
شهرزاد میلانی
و چون روز برآمد، شهرزاد لب از قصه فرو بست؛ و پادشاه را خوابی عمیق درگرفته بود. شهرزاد با پادشاه خواب، درددل می‏کرد...
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
پاییز 1386


لینک دوستان
کاغذ سیاه
از زندگی
من و تو و یلدا
بوی بهشت
وبلاگ فارسی
لیست وبلاگ ها
قالب وبلاگ
اخبار ایران
اخبار فاوا
تفریحات اینترنتی
تالارهای گفتگو
خرید اینترنتی
طراحی وب

عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
من حسود نیستم ولی... - شهرزاد

آمار بازدید
بازدید کل :10032
بازدید امروز : 3
 RSS 


ملکه امروز صبح بد نگاه می‏کرد. می‏دانی پادشاه... اصلا خیلی‏ها حساس شده‏اند روی این برنامه‏ی قصه گفتن من برای تو. باورت نمی‏شود ولی خیلی‏ها فکر می‏کنند تو من را دوست داری و این برنامه‏ی بی‏خوابی و این‏‏ها را سر هم کرده‏ای که من را به دست بیاوری... آن‏ها چه می‏دانند که تو حتی به من نگاه هم نمی‏کنی! دل‏شان خوش است. آن‏ها به من حسودی می‏کنند و من این‏جا بی‏تو فقط شده‏ام یک قصه‏گوی علاف!

از وقتی سفارش کردی کار نکنم بدتر هم شده است. امروز سر آشپز به من گفت چرا دیگر نمی‏روم کمک کنم. من هم گفتم که تو من را از کارهای صبح معاف کرده‏ای که بتوانم استراحت کنم و شب سرحال باشم برایت قصه تعریف کنم ولی باورشان نمی‏شود. فکر می‏کنند دارم از زیر کار در می‏روم. اگر ملکه به دادم نرسیده بود توی قصر جنجال راه می‏افتاد. اگرچه خود ملکه هم دل خوشی از دست من و تو ندارد. راستی می‏دانی پادشاه امروز که خوب به ملکه دقت کردم دیدم زن واقعا خوش‏گلی است. تا حالا جرات نکرده‏ بودم این طوری به او نگاه کنم؛ از نزدیک. وقتی داشت با سر آشپز صحبت می‏کرد، به چهره‏ی نیم‏رخش خیره شدم. پوست گونه‏هایش آن‏قدر لطیف بود که آدم نگران بود چیزی آن‏ها را خراش بدهد. به‏ات حق می‏دهم به من نگاه هم نکنی... با بودن ملکه،‏ من اصلا به چشم نمی‏آیم. می‏دانم.



نویسنده » شهرزاد میلانی . ساعت 11:47 عصر روز شنبه 86 آبان 5