سفارش تبلیغ
صبا ویژن



جان شهرزاد، بگو «شهرزاد»... - شهرزاد






درباره نویسنده
جان شهرزاد، بگو «شهرزاد»... - شهرزاد
شهرزاد میلانی
و چون روز برآمد، شهرزاد لب از قصه فرو بست؛ و پادشاه را خوابی عمیق درگرفته بود. شهرزاد با پادشاه خواب، درددل می‏کرد...
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
پاییز 1386


لینک دوستان
کاغذ سیاه
از زندگی
من و تو و یلدا
بوی بهشت
وبلاگ فارسی
لیست وبلاگ ها
قالب وبلاگ
اخبار ایران
اخبار فاوا
تفریحات اینترنتی
تالارهای گفتگو
خرید اینترنتی
طراحی وب

عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
جان شهرزاد، بگو «شهرزاد»... - شهرزاد

آمار بازدید
بازدید کل :10029
بازدید امروز : 0
 RSS 


یک بار قبل از این که خوابت ببرد گفتی آخر این داستان چه می‏شود. نمی‏دانم متوجه شده بودی که داستان آن شب داستان خودم و خودت بود یا این که اتفاقی این سوال را پرسیدی. یک لحظه گوشه‏ی دلم لرزید. با خودم گفتم شهرزاد خوشحال باش که پادشاه بالاخره به تو علاقه‏ای نشان داد. نزدیک بود در چهره‏ام همه چیز نمایان شود ولی نباید این طور می‏شد. قصه را ادامه دادم و دوباره خوابت برد.

بالای سرت نشسته بودم. با خودم می‏گفتم یعنی الان پادشاه دارد خواب چه کسی را می‏بیند. لحظه‏ای تصور می‏کردم که داری خواب شهرزاد را می‏بینی. به لب‏هایت خیره شده بودم. منتظر بودم انگار در خواب حرف بزنی و اسم شهرزاد از دهانت بیرون بیاید. خم شدم روی صورتت، گرمای نفست گونه‏ام را لمس می‏کرد. بگو پادشاه... بگو «شهرزاد»... یک بار... جان شهرزاد فقط یک بار بگو «شهرزاد»...

ولی تو هیچ نگفتی... هیچ. و شبی دیگر به پایان رسید‏؛ با شهرزادی دلشکسته‏تر از قبل، ناامیدتر از قبل،...هی ی ی ی پادشاه... بخواب پادشاه من!



نویسنده » شهرزاد میلانی . ساعت 3:3 صبح روز دوشنبه 86 آبان 7