ملکه نگران است - شهرزاد






درباره نویسنده
ملکه نگران است - شهرزاد
شهرزاد میلانی
و چون روز برآمد، شهرزاد لب از قصه فرو بست؛ و پادشاه را خوابی عمیق درگرفته بود. شهرزاد با پادشاه خواب، درددل می‏کرد...
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
پاییز 1386


لینک دوستان
کاغذ سیاه
از زندگی
من و تو و یلدا
بوی بهشت
وبلاگ فارسی
لیست وبلاگ ها
قالب وبلاگ
اخبار ایران
اخبار فاوا
تفریحات اینترنتی
تالارهای گفتگو
خرید اینترنتی
طراحی وب

عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
ملکه نگران است - شهرزاد

آمار بازدید
بازدید کل :10033
بازدید امروز : 4
 RSS 


خودش فکر می‏کند من متوجه نمی‏شوم ولی ملکه هر شب که من برای تو قصه تعریف می‏کنم بارها می‏آید و از پشت در،‏ ما را می‏پاید. می‏دانی چیست پادشاه؟ من خوب درکش می‏کنم؛ نگران است. خیلی نگران است. می‏داند دوستش داری،‏ ولی یک چیزی ته دل آدم هست که اذیت می‏کند. یک چیزی که خود آدم هم درکش نمی‏کند ولی می‏داند که هست؛ یعنی وجودش را احساس می‏کند؛ یک چیزی که وقتی توی رخت‏خواب دراز کشیده‏ای و منتظری خواب بیاید سراغت و تو را با خودش ببرد، سر و کله‏اش پیدا می‏شود و نمی‏گذارد آرام بگیری.

می‏توانم دقیق تصور کنم وقتی را که ملکه از توی تختش بلند می‏شود و با آن پاپوش‏های نرم که هیچ صدایی ندارد، از پله‏های سرسرا می‏آید پایین. می‏توانم تصور کنم که وقتی از هال بزرگ وسط قصر می‏گذرد، کم‏کم صدای من را می‏شنود که دارم برای تو قصه تعریف می‏کنم. و او هر لحظه منتظر این است که تو حرفی بزنی و به لحنت توجه کند؛ ببیند آیا لحنت نرم شده یا مثلا تغییری کرده است. از این نگران است که کمی نرم شوی. می‏داند دوستش داری؛ می‏داند که اسیر نگاهش هستی؛ می‏داند که وقتی دست بر صورتت می‏گذارد مثل گربه‏ای که زیر گلویش را مالش دهند،‏ مست می‏شوی و چشم‏هایت را می‏بندی. این‏ها را من هم می‏دانم ولی با همه‏ی این حرف‏ها نگران است. من به او حق می‏دهم که نگران باشد. من ملکه را کاملا درک می‏کنم. کاملا. من هم اگر جای ملکه بودم نگران می‏شدم. بخواب پادشاه...بخواب.



نویسنده » شهرزاد میلانی . ساعت 4:37 عصر روز پنج شنبه 86 آبان 10