اولین بارم نبود که دلم میلرزید. آن روز که از شکار برگشته بودی و لباس خاص شکار تنت بود، حس کردم که دردسری جدید در راه است. یادت هست؟ اصلا دیدی من را؟ من همان دختری بودم که سبد میوه در دست داشت. همان که لباس آبی بلند پوشیده بود. میدانم یادت نیست. آن قدر دور و برت آدم دوستداشتنی و زیبا بودند که دختری دهاتی در لباس کار را نمیدیدی. ولی من برگشتم و میبینی که الان در کنار تو هستم. یادش بخیر آن روز که با ملکه صحبت کردم به من ترحم کرد. نگاهی به من انداخت و آرام به یکی از کنیزک ها گفت: «این دختر من را نگران می کند!» حق داشت نگران باشد. از اول کار با همین نیت آمده بودم.
هی ی ی ی پادشاه! من بالاخره به تو رسیدم. هفته ها فقط برای تمیز کردن میز غذا بود که از دور تو را میدیدم؛ آن هم وقتی داشتی با شکم بر آمده میرفتی بخوابی. و من هنوز نتوانسته بودم نگاه مستقیم تو را ببینم. تا این که از ملکه یک بار که توی حمام کمکش میکردم، شنیدم شب ها خوابت نمی برد. گوش هایم تیز شد. با خودم گفتم از این بی خوابی تو می شود استفاده کرد و تو را به فرمان آورد. از همان شب شروع کردم برای بچه های قصر قصه تعریف کردن؛ کنیزک ها و غلام ها خسته و کوفته از کار روزانه شان می آمدند و من برای شان قصه تعریف می کردم. بچه های دوست داشتنی ای در این دربار دور خودت جمع کرده ای و خودت خبر نداری. تو اصلا مگر از زیر دست خودم هم خبر داری؟ تو آن قدر دور و برت شلوغ است که وقت نمی کنی بشماری چند نفر تو را دوست دارند.
ولی تو مال منی. منم که تو را به فرمان خودم در آوردهام. گیرم که هنوز به من علاقه نداشته باشی ولی این را میدانم که دیر یا زود نرم میشوی، دیر یا زود مرا هم خواهی دید. یعنی میشود روزی برسد که همان طور که در چشمهایم نگاه میکنی بگویی: «دوستت دارم شهرزاد!»