سفارش تبلیغ
صبا ویژن



دوستت دارم شهرزاد! - شهرزاد






درباره نویسنده
دوستت دارم شهرزاد! - شهرزاد
شهرزاد میلانی
و چون روز برآمد، شهرزاد لب از قصه فرو بست؛ و پادشاه را خوابی عمیق درگرفته بود. شهرزاد با پادشاه خواب، درددل می‏کرد...
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
پاییز 1386


لینک دوستان
کاغذ سیاه
از زندگی
من و تو و یلدا
بوی بهشت
وبلاگ فارسی
لیست وبلاگ ها
قالب وبلاگ
اخبار ایران
اخبار فاوا
تفریحات اینترنتی
تالارهای گفتگو
خرید اینترنتی
طراحی وب

عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
دوستت دارم شهرزاد! - شهرزاد

آمار بازدید
بازدید کل :10035
بازدید امروز : 6
 RSS 


اولین بارم نبود که دلم می‏لرزید. آن روز که از شکار برگشته بودی و لباس خاص شکار تنت بود، حس کردم که دردسری جدید در راه است. یادت هست؟ اصلا دیدی من را؟ من همان دختری بودم که سبد میوه در دست داشت. همان که لباس آبی بلند پوشیده بود. می‏دانم یادت نیست. آن قدر دور و برت آدم دوست‏داشتنی و زیبا بودند که دختری دهاتی در لباس کار را نمی‏دیدی. ولی من برگشتم و می‏بینی که الان در کنار تو‏ هستم. یادش بخیر آن روز که با ملکه صحبت کردم به من ترحم کرد. نگاهی به من انداخت و آرام به یکی از کنیزک ها گفت: «این دختر من را نگران می کند!» حق داشت نگران باشد. از اول کار با همین نیت آمده بودم.

هی ی ی ی پادشاه! من بالاخره به تو رسیدم. هفته ها فقط برای تمیز کردن میز غذا بود که از دور تو را می‏دیدم؛ آن هم وقتی داشتی با شکم بر آمده می‏رفتی بخوابی. و من هنوز نتوانسته بودم نگاه مستقیم تو را ببینم. تا این که از ملکه یک بار که توی حمام کمکش می‏کردم، شنیدم شب ها خوابت نمی برد. گوش هایم تیز شد. با خودم گفتم از این بی خوابی تو می شود استفاده کرد و تو را به فرمان آورد. از همان شب شروع کردم برای بچه های قصر قصه تعریف کردن؛ کنیزک ها و غلام ها خسته و کوفته از کار روزانه شان می آمدند و من برای شان قصه تعریف می کردم. بچه های دوست داشتنی ای در این دربار دور خودت جمع کرده ای و خودت خبر نداری. تو اصلا مگر از زیر دست خودم هم خبر داری؟ تو آن قدر دور و برت شلوغ است که وقت نمی کنی بشماری چند نفر تو را دوست دارند.

ولی تو مال منی. منم که تو را به فرمان خودم در آورده‏ام. گیرم که هنوز به من علاقه نداشته باشی ولی این را می‏دانم که دیر یا زود نرم می‏شوی، دیر یا زود مرا هم خواهی دید. یعنی می‏شود روزی برسد که همان طور که در چشم‏هایم نگاه می‏کنی بگویی: «دوستت دارم شهرزاد!»



نویسنده » شهرزاد میلانی . ساعت 10:56 عصر روز جمعه 86 آبان 4