سفارش تبلیغ
صبا ویژن



پادشاه را این بار،‏ خواب نبرد... - شهرزاد






درباره نویسنده
پادشاه را این بار،‏ خواب نبرد... - شهرزاد
شهرزاد میلانی
و چون روز برآمد، شهرزاد لب از قصه فرو بست؛ و پادشاه را خوابی عمیق درگرفته بود. شهرزاد با پادشاه خواب، درددل می‏کرد...
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
پاییز 1386


لینک دوستان
کاغذ سیاه
از زندگی
من و تو و یلدا
بوی بهشت
وبلاگ فارسی
لیست وبلاگ ها
قالب وبلاگ
اخبار ایران
اخبار فاوا
تفریحات اینترنتی
تالارهای گفتگو
خرید اینترنتی
طراحی وب

عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
پادشاه را این بار،‏ خواب نبرد... - شهرزاد

آمار بازدید
بازدید کل :10030
بازدید امروز : 1
 RSS 


«قصه‏ی امشب تمام شد پادشاه. چرا نمی‏خوابی؟ چه شده؟ چرا این چنین به من نگاه می‏کنی؟ مریض شده‏ای نکند؟ تو که هر شب آخر قصه خوابت می‏برد... امشب چه شده که این طور بدخواب شده‏ای؟ ببین آسمان هم کم‏کم دارد روشن می‏شود. اگر الان نخوابی، هوا روشن می‏شود و دیگر نمی‏توانی بخوابی.»

پادشاه به چشم‏های شهرزاد خیره شده بود و خوابش نمی‏برد: «شهرزاد! ملکه را صدا بزن. حالم خوش نیست!». شهرزاد سراسیمه از اتاق پادشاه بیرون می‏رود و از هال بزرگ وسط قصر می‏گذرد. در انتهای هال، از پله‏های سرسرا بالا می‏رود و خود را به اتاق ملکه می‏رساند. آرام به در می‏زند. صدای ملکه از داخل به گوش می‏رسد: «تویی شهرزاد؟ بیا داخل.» شهرزاد دست و پایش را گم کرده است. می‏دود طرف ملکه و هراسناک، حال و روز پادشاه را شرح می‏دهد. ملکه که از چشم‏هایش مشخص است شب گذشته را نخوابیده از تخت بلند می‏شود و شهرزاد را در آغوش می‏گیرد. شهرزاد متعجب از برخورد ملکه، بغض گلویش را می‏گیرد و همان‏طور که صورتش را به سینه‏ی ملکه چسبانده است هق‏هق‏کنان زمزمه می‏کند: «ملکه! پادشاه دیشب خوابش نبرد. این که از کشتن من صرف نظر کرد فقط برای این بود که می‏توانستم برایش قصه بگویم و از این بی‏خوابی نجاتش دهم. ولی نمی‏دانم چه شد که این بار، قصه‏ام اثر نکرد. چرا او نخوابید؟ یعنی فردا من را خواهد کشت؟ من دیگر به دردش نمی‏خورم.»

ملکه شهرزاد را در آغوش خود می‏فشارد: «نگران نباش شهرزاد... من می‏دانم چه شده است. من پادشاه را می‏شناسم. تو فقط چند هفته است که با او آشنا شده‏ای... من سال‏هاست که او می‏شناسم. سال‏هاست که از کوچک‏ترین کارها و حرف‏هایش را دیده‏ام. از امشب باید منتظر اتفاقات زیادی بود. آماده باش شهرزاد... دخترک معصوم من! آماده باش.» گریه‏ی شهرزاد بند آمده است. دلش نمی‏آید از آغوش گرم ملکه بیرون بیاید. ملکه مانند مادری مهربان است که بچه‏اش را از صمیم قلب دوست دارد. شهرزاد تازه دارد خاطرات کودکی‏اش را... مادرش را دوباره پیدا می‏کند...

 



نویسنده » شهرزاد میلانی . ساعت 9:59 صبح روز جمعه 86 آبان 11