سفارش تبلیغ
صبا ویژن



گلنار - شهرزاد






درباره نویسنده
گلنار - شهرزاد
شهرزاد میلانی
و چون روز برآمد، شهرزاد لب از قصه فرو بست؛ و پادشاه را خوابی عمیق درگرفته بود. شهرزاد با پادشاه خواب، درددل می‏کرد...
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
پاییز 1386


لینک دوستان
کاغذ سیاه
از زندگی
من و تو و یلدا
بوی بهشت
وبلاگ فارسی
لیست وبلاگ ها
قالب وبلاگ
اخبار ایران
اخبار فاوا
تفریحات اینترنتی
تالارهای گفتگو
خرید اینترنتی
طراحی وب

عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
گلنار - شهرزاد

آمار بازدید
بازدید کل :10031
بازدید امروز : 2
 RSS 


ملکه از اتاق بیرون رفت. شهرزاد به دنبال او دوید. به اتاق پادشاه که رسیدند، ملکه از شهرزاد خواست که همان‏جا پشت در بماند. ملکه رفت داخل و شهرزاد پشت در منتظر ماند؛ صدای ناواضح پادشاه را از داخل تالار می‏شنید. پادشاه ناله‏کنان با ملکه صحبت می‏کرد: «گلنار! امشب ناخوشم. نمی‏دانم چه مرگم شده است. چیزی مثل بغض گلویم را فشار می‏دهد و هر لحظه می‏ترسم خفه شوم. دل‏شوره دارم، اضطراب تمام وجودم را گرفته است.» شهرزاد تا آن روز نمی‏دانست که اسم ملکه «گلنار» است؛ چه اسم زیبایی داشت؛ اسمی که بیشتر، شهرزاد را یاد بچگی‏اش می‏انداخت، یاد بچه‏های کوچکی که در روستا با هم بازی می‏کردند.

شهرزاد در دوران کودکی‏اش شناور بود که ملکه از در تالار بیرون آمد و بدون این که به شهرزاد نگاه کند به طرف اتاقش رفت. شهرزاد به دنبال ملکه دوید و قبل از این که وارد اتاق خودش شود به او رسید: «چه شد ملکه؟ چرا پادشاه این طور شده بود؟» ملکه بدون این که جواب شهرزاد را بدهد رفت داخل اتاق و در را بست و شهرزاد مانده بود و هال ساکت و ترسناک قصر. نمی‏دانست امروز چه عاقبتی در انتظار اوست. با خود می‏گفت شاید حالا که دیگر با قصه‏گفتن من خوابش نمی‏برد، مرا خواهد کشت. مایوس و ناامید و با پاهایی که نای راه رفتن نداشت،‏خود را به اتاق خود رساند. آفتاب روی تختش کوچک و ساده‏اش را گرفته بود. از پنجره‏ی اتاقش بیرون را نگاه کرد. باغبان‏های قصر، کم‏کم کار روزانه‏ی خود را آغاز می‏کردند. پرده‏های مخملی زخیم اتاقش را کشید و به طرف تخت برگشت. در تاریکی اتاق‍‏، خود را روی تخت رها کرد و به خوابی عمیق فرو رفت.



نویسنده » شهرزاد میلانی . ساعت 1:4 عصر روز شنبه 86 آبان 19