سفارش تبلیغ
صبا ویژن



خوش به حالت پادشاه... - شهرزاد






درباره نویسنده
خوش به حالت پادشاه... - شهرزاد
شهرزاد میلانی
و چون روز برآمد، شهرزاد لب از قصه فرو بست؛ و پادشاه را خوابی عمیق درگرفته بود. شهرزاد با پادشاه خواب، درددل می‏کرد...
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
پاییز 1386


لینک دوستان
کاغذ سیاه
از زندگی
من و تو و یلدا
بوی بهشت
وبلاگ فارسی
لیست وبلاگ ها
قالب وبلاگ
اخبار ایران
اخبار فاوا
تفریحات اینترنتی
تالارهای گفتگو
خرید اینترنتی
طراحی وب

عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
خوش به حالت پادشاه... - شهرزاد

آمار بازدید
بازدید کل :10034
بازدید امروز : 5
 RSS 


پادشاه من!
آن زمان که گفتی شب‌ها برایت قصه بگویم، آن قدر خوشحال بودم که همه‌ی قصر فهمیده بودند من با قبل فرق کرده‌ام. همه فکر می‌کردند که من خوشحالم به خاطر این که از مرگ رهایی یافته‌ام ولی خوشحالی من تو بودی. خوشحال بودم که هر شب بالای سرت خواهم نشست و با تو صحبت خواهم کرد. خوشحال بودم که وقتی می‌خوابی می‌توانم یک دل سیر نگاهت کنم. خوشحال بودم. خیلی. ولی الان که مدت‌ها می‌گذرد... دیگر نمی‌توانم.

می‌دانی پادشاه؟ آن اوایل فکر می‌کردم که بالاخره تو هم مثل من خواهی شد. منتظر بودم که دلت نرم شود؛ می‌گفتم بالاخره تو هم به من نگاهی خواهی کرد. فکر می‌کردم تو هم بالاخره روزی می‌رسد که بعد از تمام شدن قصه‌ام نگاهی به صورتم بیندازی و بگویی‌: «شهرزاد ممنونم.» ولی حتی یک‌بار. هر شب وقتی می‌خواستم بیایم بالای تختت و قصه بگویم می‌رفتم موهایم را شانه می‌زدم، می‌رفتم صورتم را مرتب می‌کردم، عطر می‌ِزدم... ولی هر شب قصه تمام می‌شد تو خوابت می‌برد و من بودم و چشم‌های بسته‌ی تو... .

هی ی ی ی ی پادشاه! بخواب پادشاه من... بخواب.



نویسنده » شهرزاد میلانی . ساعت 1:51 عصر روز جمعه 86 آبان 4