ملکه از اتاق بیرون رفت. شهرزاد به دنبال او دوید. به اتاق پادشاه که رسیدند، ملکه از شهرزاد خواست که همانجا پشت در بماند. ملکه رفت داخل و شهرزاد پشت در منتظر ماند؛ صدای ناواضح پادشاه را از داخل تالار میشنید. پادشاه نالهکنان با ملکه صحبت میکرد: «گلنار! امشب ناخوشم. نمیدانم چه مرگم شده است. چیزی مثل بغض گلویم را فشار میدهد و هر لحظه میترسم خفه شوم. دلشوره دارم، اضطراب تمام وجودم را گرفته است.» شهرزاد تا آن روز نمیدانست که اسم ملکه «گلنار» است؛ چه اسم زیبایی داشت؛ اسمی که بیشتر، شهرزاد را یاد بچگیاش میانداخت، یاد بچههای کوچکی که در روستا با هم بازی میکردند.
شهرزاد در دوران کودکیاش شناور بود که ملکه از در تالار بیرون آمد و بدون این که به شهرزاد نگاه کند به طرف اتاقش رفت. شهرزاد به دنبال ملکه دوید و قبل از این که وارد اتاق خودش شود به او رسید: «چه شد ملکه؟ چرا پادشاه این طور شده بود؟» ملکه بدون این که جواب شهرزاد را بدهد رفت داخل اتاق و در را بست و شهرزاد مانده بود و هال ساکت و ترسناک قصر. نمیدانست امروز چه عاقبتی در انتظار اوست. با خود میگفت شاید حالا که دیگر با قصهگفتن من خوابش نمیبرد، مرا خواهد کشت. مایوس و ناامید و با پاهایی که نای راه رفتن نداشت،خود را به اتاق خود رساند. آفتاب روی تختش کوچک و سادهاش را گرفته بود. از پنجرهی اتاقش بیرون را نگاه کرد. باغبانهای قصر، کمکم کار روزانهی خود را آغاز میکردند. پردههای مخملی زخیم اتاقش را کشید و به طرف تخت برگشت. در تاریکی اتاق، خود را روی تخت رها کرد و به خوابی عمیق فرو رفت.
نویسنده » شهرزاد میلانی . ساعت 1:4 عصر روز شنبه 86 آبان 19
«قصهی امشب تمام شد پادشاه. چرا نمیخوابی؟ چه شده؟ چرا این چنین به من نگاه میکنی؟ مریض شدهای نکند؟ تو که هر شب آخر قصه خوابت میبرد... امشب چه شده که این طور بدخواب شدهای؟ ببین آسمان هم کمکم دارد روشن میشود. اگر الان نخوابی، هوا روشن میشود و دیگر نمیتوانی بخوابی.»
پادشاه به چشمهای شهرزاد خیره شده بود و خوابش نمیبرد: «شهرزاد! ملکه را صدا بزن. حالم خوش نیست!». شهرزاد سراسیمه از اتاق پادشاه بیرون میرود و از هال بزرگ وسط قصر میگذرد. در انتهای هال، از پلههای سرسرا بالا میرود و خود را به اتاق ملکه میرساند. آرام به در میزند. صدای ملکه از داخل به گوش میرسد: «تویی شهرزاد؟ بیا داخل.» شهرزاد دست و پایش را گم کرده است. میدود طرف ملکه و هراسناک، حال و روز پادشاه را شرح میدهد. ملکه که از چشمهایش مشخص است شب گذشته را نخوابیده از تخت بلند میشود و شهرزاد را در آغوش میگیرد. شهرزاد متعجب از برخورد ملکه، بغض گلویش را میگیرد و همانطور که صورتش را به سینهی ملکه چسبانده است هقهقکنان زمزمه میکند: «ملکه! پادشاه دیشب خوابش نبرد. این که از کشتن من صرف نظر کرد فقط برای این بود که میتوانستم برایش قصه بگویم و از این بیخوابی نجاتش دهم. ولی نمیدانم چه شد که این بار، قصهام اثر نکرد. چرا او نخوابید؟ یعنی فردا من را خواهد کشت؟ من دیگر به دردش نمیخورم.»
ملکه شهرزاد را در آغوش خود میفشارد: «نگران نباش شهرزاد... من میدانم چه شده است. من پادشاه را میشناسم. تو فقط چند هفته است که با او آشنا شدهای... من سالهاست که او میشناسم. سالهاست که از کوچکترین کارها و حرفهایش را دیدهام. از امشب باید منتظر اتفاقات زیادی بود. آماده باش شهرزاد... دخترک معصوم من! آماده باش.» گریهی شهرزاد بند آمده است. دلش نمیآید از آغوش گرم ملکه بیرون بیاید. ملکه مانند مادری مهربان است که بچهاش را از صمیم قلب دوست دارد. شهرزاد تازه دارد خاطرات کودکیاش را... مادرش را دوباره پیدا میکند...
نویسنده » شهرزاد میلانی . ساعت 9:59 صبح روز جمعه 86 آبان 11
خودش فکر میکند من متوجه نمیشوم ولی ملکه هر شب که من برای تو قصه تعریف میکنم بارها میآید و از پشت در، ما را میپاید. میدانی چیست پادشاه؟ من خوب درکش میکنم؛ نگران است. خیلی نگران است. میداند دوستش داری، ولی یک چیزی ته دل آدم هست که اذیت میکند. یک چیزی که خود آدم هم درکش نمیکند ولی میداند که هست؛ یعنی وجودش را احساس میکند؛ یک چیزی که وقتی توی رختخواب دراز کشیدهای و منتظری خواب بیاید سراغت و تو را با خودش ببرد، سر و کلهاش پیدا میشود و نمیگذارد آرام بگیری.
میتوانم دقیق تصور کنم وقتی را که ملکه از توی تختش بلند میشود و با آن پاپوشهای نرم که هیچ صدایی ندارد، از پلههای سرسرا میآید پایین. میتوانم تصور کنم که وقتی از هال بزرگ وسط قصر میگذرد، کمکم صدای من را میشنود که دارم برای تو قصه تعریف میکنم. و او هر لحظه منتظر این است که تو حرفی بزنی و به لحنت توجه کند؛ ببیند آیا لحنت نرم شده یا مثلا تغییری کرده است. از این نگران است که کمی نرم شوی. میداند دوستش داری؛ میداند که اسیر نگاهش هستی؛ میداند که وقتی دست بر صورتت میگذارد مثل گربهای که زیر گلویش را مالش دهند، مست میشوی و چشمهایت را میبندی. اینها را من هم میدانم ولی با همهی این حرفها نگران است. من به او حق میدهم که نگران باشد. من ملکه را کاملا درک میکنم. کاملا. من هم اگر جای ملکه بودم نگران میشدم. بخواب پادشاه...بخواب.
نویسنده » شهرزاد میلانی . ساعت 4:37 عصر روز پنج شنبه 86 آبان 10
یک بار قبل از این که خوابت ببرد گفتی آخر این داستان چه میشود. نمیدانم متوجه شده بودی که داستان آن شب داستان خودم و خودت بود یا این که اتفاقی این سوال را پرسیدی. یک لحظه گوشهی دلم لرزید. با خودم گفتم شهرزاد خوشحال باش که پادشاه بالاخره به تو علاقهای نشان داد. نزدیک بود در چهرهام همه چیز نمایان شود ولی نباید این طور میشد. قصه را ادامه دادم و دوباره خوابت برد.
بالای سرت نشسته بودم. با خودم میگفتم یعنی الان پادشاه دارد خواب چه کسی را میبیند. لحظهای تصور میکردم که داری خواب شهرزاد را میبینی. به لبهایت خیره شده بودم. منتظر بودم انگار در خواب حرف بزنی و اسم شهرزاد از دهانت بیرون بیاید. خم شدم روی صورتت، گرمای نفست گونهام را لمس میکرد. بگو پادشاه... بگو «شهرزاد»... یک بار... جان شهرزاد فقط یک بار بگو «شهرزاد»...
ولی تو هیچ نگفتی... هیچ. و شبی دیگر به پایان رسید؛ با شهرزادی دلشکستهتر از قبل، ناامیدتر از قبل،...هی ی ی ی پادشاه... بخواب پادشاه من!
نویسنده » شهرزاد میلانی . ساعت 3:3 صبح روز دوشنبه 86 آبان 7
ملکه امروز صبح بد نگاه میکرد. میدانی پادشاه... اصلا خیلیها حساس شدهاند روی این برنامهی قصه گفتن من برای تو. باورت نمیشود ولی خیلیها فکر میکنند تو من را دوست داری و این برنامهی بیخوابی و اینها را سر هم کردهای که من را به دست بیاوری... آنها چه میدانند که تو حتی به من نگاه هم نمیکنی! دلشان خوش است. آنها به من حسودی میکنند و من اینجا بیتو فقط شدهام یک قصهگوی علاف!
از وقتی سفارش کردی کار نکنم بدتر هم شده است. امروز سر آشپز به من گفت چرا دیگر نمیروم کمک کنم. من هم گفتم که تو من را از کارهای صبح معاف کردهای که بتوانم استراحت کنم و شب سرحال باشم برایت قصه تعریف کنم ولی باورشان نمیشود. فکر میکنند دارم از زیر کار در میروم. اگر ملکه به دادم نرسیده بود توی قصر جنجال راه میافتاد. اگرچه خود ملکه هم دل خوشی از دست من و تو ندارد. راستی میدانی پادشاه امروز که خوب به ملکه دقت کردم دیدم زن واقعا خوشگلی است. تا حالا جرات نکرده بودم این طوری به او نگاه کنم؛ از نزدیک. وقتی داشت با سر آشپز صحبت میکرد، به چهرهی نیمرخش خیره شدم. پوست گونههایش آنقدر لطیف بود که آدم نگران بود چیزی آنها را خراش بدهد. بهات حق میدهم به من نگاه هم نکنی... با بودن ملکه، من اصلا به چشم نمیآیم. میدانم.
نویسنده » شهرزاد میلانی . ساعت 11:47 عصر روز شنبه 86 آبان 5
پادشاه... پادشاه؟ خوابی؟ نکند بیداری؟
امشب خر و پف نمیکنی؛ میترسم در و دل کنم. بخواب پادشاه من... بخواب.
نویسنده » شهرزاد میلانی . ساعت 12:40 صبح روز شنبه 86 آبان 5
اولین بارم نبود که دلم میلرزید. آن روز که از شکار برگشته بودی و لباس خاص شکار تنت بود، حس کردم که دردسری جدید در راه است. یادت هست؟ اصلا دیدی من را؟ من همان دختری بودم که سبد میوه در دست داشت. همان که لباس آبی بلند پوشیده بود. میدانم یادت نیست. آن قدر دور و برت آدم دوستداشتنی و زیبا بودند که دختری دهاتی در لباس کار را نمیدیدی. ولی من برگشتم و میبینی که الان در کنار تو هستم. یادش بخیر آن روز که با ملکه صحبت کردم به من ترحم کرد. نگاهی به من انداخت و آرام به یکی از کنیزک ها گفت: «این دختر من را نگران می کند!» حق داشت نگران باشد. از اول کار با همین نیت آمده بودم.
هی ی ی ی پادشاه! من بالاخره به تو رسیدم. هفته ها فقط برای تمیز کردن میز غذا بود که از دور تو را میدیدم؛ آن هم وقتی داشتی با شکم بر آمده میرفتی بخوابی. و من هنوز نتوانسته بودم نگاه مستقیم تو را ببینم. تا این که از ملکه یک بار که توی حمام کمکش میکردم، شنیدم شب ها خوابت نمی برد. گوش هایم تیز شد. با خودم گفتم از این بی خوابی تو می شود استفاده کرد و تو را به فرمان آورد. از همان شب شروع کردم برای بچه های قصر قصه تعریف کردن؛ کنیزک ها و غلام ها خسته و کوفته از کار روزانه شان می آمدند و من برای شان قصه تعریف می کردم. بچه های دوست داشتنی ای در این دربار دور خودت جمع کرده ای و خودت خبر نداری. تو اصلا مگر از زیر دست خودم هم خبر داری؟ تو آن قدر دور و برت شلوغ است که وقت نمی کنی بشماری چند نفر تو را دوست دارند.
ولی تو مال منی. منم که تو را به فرمان خودم در آوردهام. گیرم که هنوز به من علاقه نداشته باشی ولی این را میدانم که دیر یا زود نرم میشوی، دیر یا زود مرا هم خواهی دید. یعنی میشود روزی برسد که همان طور که در چشمهایم نگاه میکنی بگویی: «دوستت دارم شهرزاد!»
نویسنده » شهرزاد میلانی . ساعت 10:56 عصر روز جمعه 86 آبان 4
پادشاه من!
آن زمان که گفتی شبها برایت قصه بگویم، آن قدر خوشحال بودم که همهی قصر فهمیده بودند من با قبل فرق کردهام. همه فکر میکردند که من خوشحالم به خاطر این که از مرگ رهایی یافتهام ولی خوشحالی من تو بودی. خوشحال بودم که هر شب بالای سرت خواهم نشست و با تو صحبت خواهم کرد. خوشحال بودم که وقتی میخوابی میتوانم یک دل سیر نگاهت کنم. خوشحال بودم. خیلی. ولی الان که مدتها میگذرد... دیگر نمیتوانم.
میدانی پادشاه؟ آن اوایل فکر میکردم که بالاخره تو هم مثل من خواهی شد. منتظر بودم که دلت نرم شود؛ میگفتم بالاخره تو هم به من نگاهی خواهی کرد. فکر میکردم تو هم بالاخره روزی میرسد که بعد از تمام شدن قصهام نگاهی به صورتم بیندازی و بگویی: «شهرزاد ممنونم.» ولی حتی یکبار. هر شب وقتی میخواستم بیایم بالای تختت و قصه بگویم میرفتم موهایم را شانه میزدم، میرفتم صورتم را مرتب میکردم، عطر میِزدم... ولی هر شب قصه تمام میشد تو خوابت میبرد و من بودم و چشمهای بستهی تو... .
هی ی ی ی ی پادشاه! بخواب پادشاه من... بخواب.
نویسنده » شهرزاد میلانی . ساعت 1:51 عصر روز جمعه 86 آبان 4
پادشاه، خوابش برده است. اواسط داستان بود که خوابش برد. پادشاه، هر شب وسط داستان خوابش میبَرَد. مهم نیست. پادشاه وقتی میخوابد دوستداشتنیتر میشود؛ مثل بچههای معصوم. پادشاه هر شب، خواب هفتپادشاه میبیند و من خود پادشاه را در بیداری. پادشاه اگر میدانست وقتی که میخوابد، بالای سرش چه خبر است، شبها نمیخوابید. پادشاه وقتی خواب است زیبا خر و پف میکند.
هی ی ی پادشاه!
پادشاه... پادشاهِ من. بخواب!
نویسنده » شهرزاد میلانی . ساعت 5:13 صبح روز پنج شنبه 86 آبان 3