«قصهی امشب تمام شد پادشاه. چرا نمیخوابی؟ چه شده؟ چرا این چنین به من نگاه میکنی؟ مریض شدهای نکند؟ تو که هر شب آخر قصه خوابت میبرد... امشب چه شده که این طور بدخواب شدهای؟ ببین آسمان هم کمکم دارد روشن میشود. اگر الان نخوابی، هوا روشن میشود و دیگر نمیتوانی بخوابی.»
پادشاه به چشمهای شهرزاد خیره شده بود و خوابش نمیبرد: «شهرزاد! ملکه را صدا بزن. حالم خوش نیست!». شهرزاد سراسیمه از اتاق پادشاه بیرون میرود و از هال بزرگ وسط قصر میگذرد. در انتهای هال، از پلههای سرسرا بالا میرود و خود را به اتاق ملکه میرساند. آرام به در میزند. صدای ملکه از داخل به گوش میرسد: «تویی شهرزاد؟ بیا داخل.» شهرزاد دست و پایش را گم کرده است. میدود طرف ملکه و هراسناک، حال و روز پادشاه را شرح میدهد. ملکه که از چشمهایش مشخص است شب گذشته را نخوابیده از تخت بلند میشود و شهرزاد را در آغوش میگیرد. شهرزاد متعجب از برخورد ملکه، بغض گلویش را میگیرد و همانطور که صورتش را به سینهی ملکه چسبانده است هقهقکنان زمزمه میکند: «ملکه! پادشاه دیشب خوابش نبرد. این که از کشتن من صرف نظر کرد فقط برای این بود که میتوانستم برایش قصه بگویم و از این بیخوابی نجاتش دهم. ولی نمیدانم چه شد که این بار، قصهام اثر نکرد. چرا او نخوابید؟ یعنی فردا من را خواهد کشت؟ من دیگر به دردش نمیخورم.»
ملکه شهرزاد را در آغوش خود میفشارد: «نگران نباش شهرزاد... من میدانم چه شده است. من پادشاه را میشناسم. تو فقط چند هفته است که با او آشنا شدهای... من سالهاست که او میشناسم. سالهاست که از کوچکترین کارها و حرفهایش را دیدهام. از امشب باید منتظر اتفاقات زیادی بود. آماده باش شهرزاد... دخترک معصوم من! آماده باش.» گریهی شهرزاد بند آمده است. دلش نمیآید از آغوش گرم ملکه بیرون بیاید. ملکه مانند مادری مهربان است که بچهاش را از صمیم قلب دوست دارد. شهرزاد تازه دارد خاطرات کودکیاش را... مادرش را دوباره پیدا میکند...