خودش فکر میکند من متوجه نمیشوم ولی ملکه هر شب که من برای تو قصه تعریف میکنم بارها میآید و از پشت در، ما را میپاید. میدانی چیست پادشاه؟ من خوب درکش میکنم؛ نگران است. خیلی نگران است. میداند دوستش داری، ولی یک چیزی ته دل آدم هست که اذیت میکند. یک چیزی که خود آدم هم درکش نمیکند ولی میداند که هست؛ یعنی وجودش را احساس میکند؛ یک چیزی که وقتی توی رختخواب دراز کشیدهای و منتظری خواب بیاید سراغت و تو را با خودش ببرد، سر و کلهاش پیدا میشود و نمیگذارد آرام بگیری.
میتوانم دقیق تصور کنم وقتی را که ملکه از توی تختش بلند میشود و با آن پاپوشهای نرم که هیچ صدایی ندارد، از پلههای سرسرا میآید پایین. میتوانم تصور کنم که وقتی از هال بزرگ وسط قصر میگذرد، کمکم صدای من را میشنود که دارم برای تو قصه تعریف میکنم. و او هر لحظه منتظر این است که تو حرفی بزنی و به لحنت توجه کند؛ ببیند آیا لحنت نرم شده یا مثلا تغییری کرده است. از این نگران است که کمی نرم شوی. میداند دوستش داری؛ میداند که اسیر نگاهش هستی؛ میداند که وقتی دست بر صورتت میگذارد مثل گربهای که زیر گلویش را مالش دهند، مست میشوی و چشمهایت را میبندی. اینها را من هم میدانم ولی با همهی این حرفها نگران است. من به او حق میدهم که نگران باشد. من ملکه را کاملا درک میکنم. کاملا. من هم اگر جای ملکه بودم نگران میشدم. بخواب پادشاه...بخواب.