یک بار قبل از این که خوابت ببرد گفتی آخر این داستان چه میشود. نمیدانم متوجه شده بودی که داستان آن شب داستان خودم و خودت بود یا این که اتفاقی این سوال را پرسیدی. یک لحظه گوشهی دلم لرزید. با خودم گفتم شهرزاد خوشحال باش که پادشاه بالاخره به تو علاقهای نشان داد. نزدیک بود در چهرهام همه چیز نمایان شود ولی نباید این طور میشد. قصه را ادامه دادم و دوباره خوابت برد.
بالای سرت نشسته بودم. با خودم میگفتم یعنی الان پادشاه دارد خواب چه کسی را میبیند. لحظهای تصور میکردم که داری خواب شهرزاد را میبینی. به لبهایت خیره شده بودم. منتظر بودم انگار در خواب حرف بزنی و اسم شهرزاد از دهانت بیرون بیاید. خم شدم روی صورتت، گرمای نفست گونهام را لمس میکرد. بگو پادشاه... بگو «شهرزاد»... یک بار... جان شهرزاد فقط یک بار بگو «شهرزاد»...
ولی تو هیچ نگفتی... هیچ. و شبی دیگر به پایان رسید؛ با شهرزادی دلشکستهتر از قبل، ناامیدتر از قبل،...هی ی ی ی پادشاه... بخواب پادشاه من!