ملکه امروز صبح بد نگاه میکرد. میدانی پادشاه... اصلا خیلیها حساس شدهاند روی این برنامهی قصه گفتن من برای تو. باورت نمیشود ولی خیلیها فکر میکنند تو من را دوست داری و این برنامهی بیخوابی و اینها را سر هم کردهای که من را به دست بیاوری... آنها چه میدانند که تو حتی به من نگاه هم نمیکنی! دلشان خوش است. آنها به من حسودی میکنند و من اینجا بیتو فقط شدهام یک قصهگوی علاف!
از وقتی سفارش کردی کار نکنم بدتر هم شده است. امروز سر آشپز به من گفت چرا دیگر نمیروم کمک کنم. من هم گفتم که تو من را از کارهای صبح معاف کردهای که بتوانم استراحت کنم و شب سرحال باشم برایت قصه تعریف کنم ولی باورشان نمیشود. فکر میکنند دارم از زیر کار در میروم. اگر ملکه به دادم نرسیده بود توی قصر جنجال راه میافتاد. اگرچه خود ملکه هم دل خوشی از دست من و تو ندارد. راستی میدانی پادشاه امروز که خوب به ملکه دقت کردم دیدم زن واقعا خوشگلی است. تا حالا جرات نکرده بودم این طوری به او نگاه کنم؛ از نزدیک. وقتی داشت با سر آشپز صحبت میکرد، به چهرهی نیمرخش خیره شدم. پوست گونههایش آنقدر لطیف بود که آدم نگران بود چیزی آنها را خراش بدهد. بهات حق میدهم به من نگاه هم نکنی... با بودن ملکه، من اصلا به چشم نمیآیم. میدانم.